ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ این وبلاگ (فانوس )فقط برای نورانی کردن دلهای دریایی شما دوستان می باشد و جنبه دیگری ندارد.
| ||
|
مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند! پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. مسافر رفت و كولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود... مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته، این همه یافتی! سلام دوستای گلم ...تو این پست مطالبی رو آوردم که به دردتون میخوره و همه این جمله ها از گفته ها و فرمایشات دکتر امین(خودم) استخراج شده،یه وقت فکر نکنین اینارو از جای دیگه ای کپی پیست کردم و یا از تو گوگل سرچ کردم نه همش ابداع خودمه...هرجایی دیگه که اینارو دیدید و زیرشون نوشته بود از نیوتون،ارشمیدس ،ارسطو و...بدونین که دروغه و از اینجا برداشتن و به اسم اونا ثبت کردن.بخونین و پایبندشون باشین(جدی نگیرین
خوشبختی یافتنی نیست ، ساختنی است . . .
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ... كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید . نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است . سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم ! هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است... کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.... 1- جلوی گریه خود را نگیرید و گه گاهی گریه كنید.
ادامه مطلب قدری صبور باش که این نیز بگذرد این روزهای زرد و غم انگیز بگذرد آری بهار پشت زمین لانه کرده است چیزی نمانده که پاییز بگذرد گفتم کنار مردم نامرد زندگی ؟؟ گفتی صبور باش که این نیز بگذرد . . . پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: توی تنهاییام غرق بودم و به این فکر میکردم که چه دنیای نامردیه و همه دورت می زنن و نمیشه به هیچکی اعتمادکرد. به خودم گفتم بی خیال بابا ما رو زمینی زندگی می کنیم که روزی 1 بار خودشو دور میزنه... پس نمیشه از هیشکی گله داشت... |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |