ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ
این وبلاگ (فانوس )فقط برای نورانی کردن دلهای دریایی شما دوستان می باشد و جنبه دیگری ندارد.
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فانوس دلهای دریایی و آدرس aminkhodamam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:53 ] [ امین ]


روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.


شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد
.


استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود
:


الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی
.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل...


استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:27 ] [ امین ]

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:17 ] [ امین ]

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:6 ] [ امین ]

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


 

[ 15 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 23:8 ] [ امین ]

سلامتی اونایی که

                  دردودل همه رو گوش میدن اما خدا میدونه خودشون کجا دردودل میکنن

 

سلامتی اونایی که

                    دلشون هزار بار شکست ولی هنوزم دل شکستن بلد نیستن

 

سلامتی اونایی که 

                    تو اوج سختی ومشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون می کنن

 

سلامتی رفیقی که

                     کم نذاشت ولی کم برداشت که رفیقش کم نیاره

 

[ 15 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 22:27 ] [ امین ]

       

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی

                                                             ************                                     

آ ره... بازم منم همون دیوونه ی همیشگی

                       

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟

                                                            ************

  دلم برات تنگ شده بود   این نامه رو برات نوشت 

                         

 حال منو اگه بخواهی رنگ گلهای قالیه

                                                         ************

  جای نگات بدجوری تو صحن چشام خالیه

 ابرها همه پیش منند اینجا هوا پر از غمه

                                                         ************                                                                    

    از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

 

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

                                                       فریاد زدم یا تو بیا یا...منوپیش خودت برسون

                                              

فدای تو  نمیدونی بی تو چه دردی کشیدم

                                                      ************                

   حقیقتو واست بگم به آخر خط  رسیدم

  

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

                                                       ************       قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی

    

 نمیدونی چقدر دلم تنگه برای دیدنت  

                                                      ************                                            

      برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت

 

 به خاطرت مونده یکی چشم به راهته

                                                      ************                                                                

 یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

  

  من میدونم... من میدونم  همین روزها عشق من از یادت میره

                                                              

                                                         بعدش خبر میدن که بیا دوستت داره  میمیره...          

 

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 23:14 ] [ امین ]

من خیلی خوشحال بودم!

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم، والدینم خیلی کمکم کردند،دوستانم خیلی تشویقم کردند

و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود،فقط یک چیز من رو خیلی نگران می کرد و اون خواهر نامزدم بود!

اون دختر زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد وباعث می شد

که من احساس راحتی نداشته باشم!

یه روز خواهر نامزدم  با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونشون برای انتخاب مدعیون

عروسی

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا او تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت:

اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ....!

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم!

اون گفت:من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم!

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و

بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم!!!

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک الود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

پدر نامزدم من را در اغوش گرفت و گفت تو از این امتحان موفق بیرون اومدی!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم

به خانواده ی ما خوش اومدی.

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 12:40 ] [ امین ]

زنی3 دختر داشت که هرسه ازدواج کرده بودند یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به

او دارند را ارزیابی کند.

-یکی از دامادهایش را به خانه اش دعوت کرد ودر حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد

که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت

دامادش فورا شیرجه رفت توی اب و او را نجات داد.

فردای ان صبح یک ماشین پژو206 نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود:

متشکرم.از طرف مادر زنت.

-زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این داماد هم شیرجه رفت توی اب و زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای ان روز یک پژو206 هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته شده بود:

متشکرم.از طرف مادر زنت.

نوبت به داماد اخری رسید و زن همین صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما دامادش

از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم

را به خطر بیندازم و همینطور ایستاد تا مادر زنش در اب غرق شد ومرد.

فردای ان روز یک ماشین  BMW کورسی اخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم پارک بود که روی

شیشه اش نوشته شده بود:

متشکرم. از طرف پدر زنت.

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:24 ] [ امین ]
صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 22 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

می خواهی بزاری بر ی ببینی بعد تو من با کسه دیگه ایم یا فقط تو کف توام؟
امکانات وب