ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ این وبلاگ (فانوس )فقط برای نورانی کردن دلهای دریایی شما دوستان می باشد و جنبه دیگری ندارد.
| ||
|
به دخترعموم که ۵ سالشه میگم: دخترا موشن مثه خرگوشن میگه پ ن پ همه مثل شما پسرا گاو گوساله ایم . . رفتم کلاس زبان میگه میخوای انگلیسی صحبت کنی ؟ دارم چایی میخورم داغ داغ سوختم ، بابام میگه : سوختی ؟ به اون قلمبگی پایین نوشتم بقیش اینجاست اونوقت میگی یعنی باید روش کلیک کنم؟پَ نَ پَ چشماتو ببند و دستاتو ببر به آسمون و به درگاه خدا دعا کن شاید خدا از سر تقصیراتمون بگذره و ببخشدمون و بقیشو همینجا ظاهرکنه
ادامه مطلب حکایت ما آدم ها … خداحافظ ای خونه ی خالیه من خداحافظ ای عشق پوشالیه من
گفت: سلام! گفتم:خدايا از همه دلگيرم. گفت:حتي من؟ گفتم:خدايا دلم را ربودند! گفت:پيش از من؟ گفتم:خدايا چقدر دوري؟ گفت:تو يا من؟ گفتم:خدايا تنهاترينم! گفت:پس من؟ گفتم:خدايا کمک خواستم. گفت:از غير من؟ گفتم:خدايا دوستت دارم. گفت:بيش از من؟ گفتم:خدايا انقدر نگو من! گفت:من تو ام تو من
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم
درجلسه امتحان عشق
چقدر خوبه که همه ما یاد بگیریم از همون چیزایی هم که داریم استفاده کنیم تا بهترین باشیم. آخه ما آدما عادت کردیم یـه چیزی که کم داریم دیگه همون رو بهونه میکنیم و توی همون جایی که هستیم متوقف میشیم. اما اگه به داشته هامون فکر کنیم می بینیم خیــــــلی چیزا هست که تا حالا ازشون غافل بودیم! به هرحال مهم نیست اونجایی که انتظار داریم باشیم نیستیم ، مهم اینه که توی هر موقعیتی که هستیم بهترین باشیم... اگه اینجوری باشیم طبیعتاً پله پله پیشرفت میکنیم و به اونجایی هم که آرزو داریم می رسیم یـه روز ...
سلام رفقا.شعر(پیش از این ها فکر می کردم) از استاد قیصر امین پور هست که من خودم شعرهای عرفانی استاد را خیلی دوست دارم.شاید قبلاً این شعر رو خونده باشید ، اما اونقدر قشنگه که ارزش صدها بار خوندن رو داره.
پیش از این ها فکر می کردم خدا
ادامه در ادامه مطلب... ادامه مطلب خداوند کلید آسمان را به کسی می بخشد که شبی با کلید اشک چشمانش را گشوده باشد و یا با محبت اشک چشمی را بسته باشد
خوشا به حال آنانکه می بخشند بی آنکه به یاد آرند و می گیرند بی آنکه فراموش کنند
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود… ولی پدر ... یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد … بیایید قدردان باشیم ... به سلامتی پدر و مادر بقیه در ادامه مطلب منبع:شعله های آبی عشق
ادامه مطلب سلام دوستای خوبم،الان که دارم این پستو می نویسم خیلی خوشحالم چون همونطور که می دونید لحظاتی پیش تیم ملی کشورمون تونست ازبکستان رو اون هم تو خونه خودش با گل دقیقه 93 محمدرضا خلعتبری روی پاس زیبای کریم انصاری فر شکست بده. این پیروزی که اولین بازی تیم ملی ایران در راه رسیدن به جام جهانی 2014 هست خیلی مهم بود که خدارو شکر تونستیم ببریم.میدونم زیاد شانس آوردیم که گل نخوردیم و داور هم گل صحیح اونارو نپذیرفت ولی به هر حال بردیم.حقیقتش بعد از این همه ناکامی تو فوتبال چه باشگاهی و چه ملی این برد خیلی بهم چسبید و جیگرم حال اومد. امروز احساس کردم که ما سرور آسیاییم چون بازیکنی داریم که اسمش علی کریمی هست. دوستان ببخشید چون من این پستو بلافاصله بعد از بازی گذاشتم نتونستم یه عکس از بازی امروز بزارم و این عکسو گذاشتم تا بتونم احساساتمو نشون بدم. تیم ملی کشورمون این بازی را برد اما این اول راهه و تا صعود به جام جهانی راه درازی داره اما این کار غیرممکن نیست و بچه های ما باید نشون بدن که نه تنها آسیا ماله ماست بلکه میتونیم تو دنیا مدعی باشیم چون لیاقت ایران و ایرانی خیلی بیشتر از اینهاست. یا حق
مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند! پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. مسافر رفت و كولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود... مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته، این همه یافتی! سلام دوستای گلم ...تو این پست مطالبی رو آوردم که به دردتون میخوره و همه این جمله ها از گفته ها و فرمایشات دکتر امین(خودم) استخراج شده،یه وقت فکر نکنین اینارو از جای دیگه ای کپی پیست کردم و یا از تو گوگل سرچ کردم نه همش ابداع خودمه...هرجایی دیگه که اینارو دیدید و زیرشون نوشته بود از نیوتون،ارشمیدس ،ارسطو و...بدونین که دروغه و از اینجا برداشتن و به اسم اونا ثبت کردن.بخونین و پایبندشون باشین(جدی نگیرین
خوشبختی یافتنی نیست ، ساختنی است . . .
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ... كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید . نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است . سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم ! هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است... کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.... 1- جلوی گریه خود را نگیرید و گه گاهی گریه كنید.
ادامه مطلب قدری صبور باش که این نیز بگذرد این روزهای زرد و غم انگیز بگذرد آری بهار پشت زمین لانه کرده است چیزی نمانده که پاییز بگذرد گفتم کنار مردم نامرد زندگی ؟؟ گفتی صبور باش که این نیز بگذرد . . . پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: توی تنهاییام غرق بودم و به این فکر میکردم که چه دنیای نامردیه و همه دورت می زنن و نمیشه به هیچکی اعتمادکرد. به خودم گفتم بی خیال بابا ما رو زمینی زندگی می کنیم که روزی 1 بار خودشو دور میزنه... پس نمیشه از هیشکی گله داشت... مرد ایرانی به همراه پسر دبستانیش به اروپا سفر کرده بودن.اونا وقتی داشتن تو پیاده رو قدم میزدن پسر دید که یک ماشین وقتی میخواست از چهار راه عبور کنه چراغ قرمز شد و اون با اینکه هیچ ماشین وعابری سد راهش نبود سر جاش توقف کرد و منتظر سبز شدن چراغ شد. پسر با دیدن این صحنه از پدرش پرسید:بابا چرا اون ماشین وایستاد و رد نشد؟!! پدرش جواب داد:پسرم اون آقا قانون رو رعایت کرد. پسر بلافاصله پرسید بابا قانون چیه؟ همونیه که تو کشور ما تو کتاباست؟ پدرش کمی مکث کرد و گفت: آره بابا قانون همونیه که تو کشور ما فقط تو کتابهاست!! |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |