ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ
این وبلاگ (فانوس )فقط برای نورانی کردن دلهای دریایی شما دوستان می باشد و جنبه دیگری ندارد.
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فانوس دلهای دریایی و آدرس aminkhodamam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





به دخترعموم که ۵ سالشه میگم: دخترا موشن مثه خرگوشن

میگه پ ن پ همه مثل شما پسرا گاو گوساله ایم
.

.

.

رفتم کلاس زبان میگه میخوای انگلیسی صحبت کنی ؟
گفتم : پَ نَ پَ اومدم زبون پشه هارو یاد بگیرم ، آخه یکیشون هرشب میاد زیر گوشم درد و دل میکنه !
.
.
.

دارم چایی میخورم داغ داغ سوختم ، بابام میگه : سوختی ؟
میگم : پ نه پ رفتم مرحله بعد !!!
.
.
.ماشینه تا شیشه جمع شده ، یه نفر اون بغل افتاده پارچه سفید روش کشیدن ، یارو داره رد میشه میگه مرده ؟ گفتم پَ نَ پَ تصادف خستش کرده خوابیده !
.
.
.بچه تازه به دنیا اومده و از بیمارستان آوردیم خونه خوابیده ، فامیلمون اومده میگه آخی خوابه ؟؟؟
میگم پَ نَ پَ زدیمش تو شارژ ! دکترا گفتن ۷ – ۸ ساعت اول خوب بزارین شارژ بشه بعد ازش استفاده کنین وگرنه خوب گریه نمیکنه !
.
.
.

به اون قلمبگی پایین نوشتم بقیش اینجاست اونوقت میگی یعنی باید روش کلیک کنم؟پَ نَ پَ  چشماتو ببند و دستاتو ببر به آسمون و به درگاه خدا دعا کن شاید خدا از سر تقصیراتمون بگذره و ببخشدمون و بقیشو همینجا ظاهرکنه

بقیش اینجاست

 


ادامه مطلب
[ 26 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 20:21 ] [ امین ]

حکایت ما آدم ها …
حکایت کفشاییه که …
اگه جفت نباشند …
هر کدومشون …
هر چقدر شیک باشند …
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …
لنگه به لنگه اند …
کاش …
خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …
جفت هر کس رو باهاش می آفرید …
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…

[ 26 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 20:23 ] [ امین ]

خداحافظ ای خونه ی خالیه من                            خداحافظ ای عشق پوشالیه من
خداحافظ ای گرد و خاک نشسته                           خداحافظ ای شیشه های شکسته

خداحافظ ای خاطرات پر از درد                            خداحافظ ای لحظه های غم و سرد خداحافظ ای عمر بی خود گذشته                          خداحافظ ای نامه های نوشته

                                                                                                          

                  



واسه یه بار هم شده روزگار                              بیا و واسه این دلم بد نیار
بیا و شکست منو خط بزن                                برای یه بار هم بشو مال من

[ 25 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 14:5 ] [ امین ]

گفت: سلام!
گفتم: سلام!
معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!
گفتم: می مانم.
روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!
گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم

گفتم:خدايا از همه دلگيرم. گفت:حتي من؟ گفتم:خدايا دلم را ربودند! گفت:پيش از من؟ گفتم:خدايا چقدر دوري؟ گفت:تو يا من؟ گفتم:خدايا تنهاترينم! گفت:پس من؟ گفتم:خدايا کمک خواستم. گفت:از غير من؟ گفتم:خدايا دوستت دارم. گفت:بيش از من؟ گفتم:خدايا انقدر نگو من! گفت:من تو ام تو من

[ 25 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 13:56 ] [ امین ]


کودک که بودم ، وقتی‌ زمین میخوردم ،مادرم مرا می‌بوسید،

تمام دردهایم از یادم میرفت ...

دیروز زمین خوردم،

دردم نیامد ،

اما...

به جایش تمام بوسه‌های مادرم به یادم آمد


[ 25 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 13:37 ] [ امین ]

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم

تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست

تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کردم

تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست

تنهایی را دوست دارم چون در خلوت تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشک هایم را نمیبیند



اما از روزی که با تو آشنا شدم

از تنهایی بیزارم چون تنهایی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون فضای غم گفته سکوتم تو را فریاد میزند

از تنهایی بیزارم چون به تو وابسته ام

از تنهایی بیزارم چون با تو بودن را تجربه کرده ام

از تنهایی بیزارم چون خداوند هیچ انسانی را تنها نیافریده است

از تنهایی بیزارم چون خداوند تو را برایم فرستاد تا تنها نباشم

از تنهایی بیزارم چون هر وقت در تنهایی گریه می کنم دستان مهربانت را برای پاک کردن اشک هایم کم میاورم

از تنهایی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم با تو بودن است

از تنهایی بیزارم چون مرداب مرده ی تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد

از تنهایی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت لبانت را دارد

از تنهایی بیزارم چون به قداست شانه هایت ایمان دارم.

از تنهایی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند.

از تنهایی بیزارم چون هیچگاه تنهایی را درک نکرده ام

همیشه… همه جا… در هر حال… حضورت را در قلبم حس کرده ام پس بگذار با تو باشم

و عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم تا همیشه ماندگار باشم. پس تنهایم نگذار…


 

[ 24 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 16:47 ] [ امین ]

درجلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی
ویک بغل تنهایی و دلتنگی...
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند!
وبرگه سفیدم
عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!
عشق تو نوشتنی نیست بانو...
در برگه ام کنار آن قطره
یک قلب کوچک می کشم!
وقت تمام است.
برگه ها بالا...



 

[ 23 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 15:33 ] [ امین ]

چقدر خوبه که همه ما یاد بگیریم از همون چیزایی هم که داریم استفاده کنیم تا بهترین باشیم. آخه ما آدما عادت کردیم یـه چیزی که کم داریم دیگه همون رو بهونه میکنیم و توی همون جایی که هستیم متوقف میشیم. اما اگه به داشته هامون فکر کنیم می بینیم خیــــــلی چیزا هست که تا حالا ازشون غافل بودیم! به هرحال مهم نیست اونجایی که انتظار داریم باشیم نیستیم ، مهم اینه که توی هر موقعیتی که هستیم بهترین باشیم... اگه اینجوری باشیم طبیعتاً پله پله پیشرفت میکنیم و به اونجایی هم که آرزو داریم می رسیم یـه روز ...


اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی، بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوته‌ای باش كه در كناره راه می‌روید
اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی، علف كوچكی باش و چشم‌انداز كنار شاه راهی را شادمانه‌تر كن


اگر نمی‌توانی نهنگ باشی، فقط یك ماهی كوچك باش
ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه


همه ما را كه ناخدا نمی‌كنند، ملوان هم می‌توان بود
در این دنیا برای همه ما كاری هست
كارهای بزرگ
كارهای كمی كوچكتر
و آنچه كه وظیفه ماست
چندان دور از دسترس نیست


اگرنمی‌توانی شاه راه باشی، كوره راه باش
اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند


هر آنچه كه هستی ، بهتریـنـش باش ..
.

[ 22 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 15:4 ] [ امین ]

سلام رفقا.شعر(پیش از این ها فکر می کردم) از استاد قیصر امین پور هست که من خودم شعرهای عرفانی استاد را خیلی دوست دارم.شاید قبلاً این شعر رو خونده باشید ، اما اونقدر قشنگه که ارزش صدها بار خوندن رو داره.




پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طل
ا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور


ادامه در ادامه مطلب...

 


ادامه مطلب
[ 20 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 12:4 ] [ امین ]

خداوند کلید آسمان را به کسی می بخشد که شبی با کلید اشک چشمانش را گشوده باشد و یا با محبت اشک چشمی را بسته باشد

 



خوشا به حال آنانکه می بخشند بی آنکه به یاد آرند

                                                      و

                                                                 می گیرند بی آنکه فراموش کنند

[ 20 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 1:46 ] [ امین ]

 

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم

که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…

ولی پدر ...

یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند

خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست

فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …

بیایید قدردان باشیم ...

به سلامتی پدر و مادر

بقیه در ادامه مطلب

منبع:شعله های آبی عشق

 


ادامه مطلب
[ 14 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 23:13 ] [ امین ]

سلام دوستای خوبم،الان که دارم این پستو می نویسم خیلی خوشحالم چون همونطور که می دونید لحظاتی پیش تیم ملی کشورمون تونست ازبکستان رو اون هم تو خونه خودش با گل دقیقه 93 محمدرضا خلعتبری روی پاس زیبای کریم انصاری فر شکست بده.  این پیروزی که اولین بازی تیم ملی ایران در راه رسیدن به جام  جهانی 2014 هست خیلی مهم بود که خدارو شکر تونستیم ببریم.میدونم زیاد شانس آوردیم که گل نخوردیم و داور هم گل صحیح اونارو نپذیرفت ولی به هر حال بردیم.حقیقتش بعد از این همه ناکامی تو فوتبال چه باشگاهی و چه ملی این برد خیلی بهم چسبید و جیگرم حال اومد. امروز احساس کردم که ما سرور آسیاییم چون بازیکنی داریم که اسمش علی کریمی هست.

دوستان ببخشید چون من این پستو بلافاصله بعد از بازی گذاشتم نتونستم یه عکس از بازی امروز بزارم و این عکسو گذاشتم تا بتونم احساساتمو نشون بدم.

تیم ملی کشورمون این بازی را برد اما این اول راهه و تا صعود به جام جهانی راه درازی داره اما این کار غیرممکن نیست و بچه های ما باید نشون بدن که نه تنها آسیا ماله ماست بلکه میتونیم تو دنیا مدعی باشیم چون لیاقت ایران و ایرانی خیلی بیشتر از اینهاست.

یا حق

[ 14 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 21:6 ] [ امین ]


مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچ گاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
" ارباب، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما ، جهان را اداره می کرد؟ "
او پاسخ داد: "بله"
 خدمتکار پرسید: ....
"آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را همچنان اداره می کند؟"
ارباب دوباره پاسخ داد: "بله"
خدمتکار گفت:
"پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی هم که شما در این دنیا هستید او آن را ادره کند ... "

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت بزرگترین سرمایه توست ...

[ 12 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 14:43 ] [ امین ]


كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌
و نرفتن؛
درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ و بی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند! پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ كه‌ باید.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت...

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌، این‌ همه‌ یافتی!

[ 12 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 14:22 ] [ امین ]

 سلام دوستای گلم ...تو این پست مطالبی رو آوردم که به دردتون میخوره و همه این جمله ها از گفته ها و فرمایشات دکتر امین(خودم) استخراج شده،یه وقت فکر نکنین اینارو از جای دیگه ای کپی پیست کردم و یا از تو گوگل سرچ کردم نه همش ابداع خودمه...هرجایی دیگه که اینارو دیدید و زیرشون نوشته بود از نیوتون،ارشمیدس ،ارسطو و...بدونین که دروغه و از اینجا برداشتن و به اسم اونا ثبت کردن.بخونین و پایبندشون باشین(جدی نگیرین)

 

 

خوشبختی یافتنی نیست ، ساختنی است . . .
.
.
.
کلمه جادویی که شما را به همه آرزو هایتان میرساند
خ-و-ا-س-ت-ن
.
.
.
انسان برای موفقیت به دنیا میآید ، نه برای شکست . . .
.
.
.
مطمئن ترین اصل در طول زندگی ، خود سازی است ، نه اصلاح دیگران . . .
.
.
.
اشک های دیگران را مبدل به نگاه های پر از شادی کردن از بزرگترین کارهاست 
.
.
.
تمام چیزی که باید از زندگی آموخت ، تنها یکی کلمه است
((میگذرد))
.
.
.
بزرگ ترین اقیاوس جهان (آرام) است ، پس آرام باش تا (بزرگ) باشی . . .
.
.
.
عشق مانند آسمان است ، گاهی صاف است و شاد ، گاهی غمگین است و بارانی . . .
.
.
.
خدایا ، چه گم کرد آنکه تو را یافت ، و چه یافت آنکه تو را گم کرد . . .
.
.
.
هرگز چشمانت را برای کسی که معنی چشمانت را نمیفهمد گریان نکن . . .
.
.
.
به هنگام خشم ، بردبار
موقع ترس ، شکیبا
و در راه کسب آهسته باش . . .
.
.
.
همیشه سخت ترین سیلی را از کسی میخوری که روزی بهترین نوازشگرت بود . . .
.
.
.
بهترین درودهایم نثار انانی باد که کاستی هایم را میدانند و باز هم دوستم دارند . . .
.
.
.
آن که میخواهد روزی پرواز عشق را تجربه کند ، نخست باید روی پای خود ایستادن
را بیاموزد ، پرواز را که با پرواز آغاز نمیکنند. . .
.
.
.
باران باش و ببار ، نپرس پیاله های خالی از آن کیست . . .
.
.
.
وقتی کسی صادقانه بهت عشق هدیه میکند و تو پس میزنی
منتظر باش تا قلبتو به کسی هدیه کنی و اون تو رو پس بزنه . . .
.
.
.
زندگی جدولی است که هر کس در صدد حل آن بر آید ، جایزه اش مرگ است.

 


[ 11 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 20:38 ] [ امین ]

 

سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...

كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .

نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....

[ 8 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 14:16 ] [ امین ]

1- جلوی گریه خود را نگیرید و گه گاهی گریه كنید.
2- دست كم روزی 15 دقیقه را در سكوت بگذرانید و به نیازهای واقعی خود و نیز چیزهایی كه دارید فكر كنید.
سكوت عصاره‌ ی آرامش است، با زور نمی‌ توان آن را ایجاد كرد، باید زمانی كه فرا رسید آن را بپذیرید.
اگر برایتان امکان دارد دست كم روزی یك ساعت، تنها به اتاقی بروید و در را به روی خود ببندید.
 

 

 


ادامه مطلب
[ 8 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 13:41 ] [ امین ]

قدری صبور باش که این نیز بگذرد

                   این روزهای زرد و غم انگیز بگذرد

                                          آری بهار پشت زمین لانه کرده است 

چیزی نمانده که پاییز بگذرد

                  گفتم کنار مردم نامرد زندگی ؟؟ 

                                          گفتی صبور باش که این نیز بگذرد . . .

[ 7 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 19:4 ] [ امین ]

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

[ 7 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 18:25 ] [ امین ]

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم

[ 7 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 18:17 ] [ امین ]

توی تنهاییام غرق بودم و به این فکر میکردم که چه دنیای نامردیه و همه دورت می زنن و نمیشه به هیچکی اعتمادکرد.

به خودم گفتم بی خیال بابا ما رو زمینی زندگی می کنیم که روزی 1 بار خودشو دور میزنه... پس نمیشه از هیشکی گله داشت...

[ 4 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 2:3 ] [ امین ]

مرد ایرانی به همراه پسر دبستانیش به اروپا سفر کرده بودن.اونا وقتی داشتن تو پیاده رو قدم میزدن پسر دید که

یک ماشین وقتی میخواست از چهار راه عبور کنه چراغ قرمز شد و اون با اینکه هیچ ماشین وعابری سد راهش نبود 

سر جاش توقف کرد و منتظر سبز شدن چراغ شد.                                                                      

پسر  با دیدن این صحنه از پدرش پرسید:بابا چرا اون ماشین وایستاد و رد نشد؟!!

پدرش جواب داد:پسرم اون آقا قانون رو رعایت کرد.

پسر بلافاصله پرسید بابا قانون چیه؟ همونیه که تو کشور ما تو کتاباست؟

پدرش کمی مکث کرد و گفت: آره بابا قانون همونیه که تو کشور ما فقط تو کتابهاست!!

[ 2 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 2:34 ] [ امین ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

می خواهی بزاری بر ی ببینی بعد تو من با کسه دیگه ایم یا فقط تو کف توام؟
امکانات وب