ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ
این وبلاگ (فانوس )فقط برای نورانی کردن دلهای دریایی شما دوستان می باشد و جنبه دیگری ندارد.
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فانوس دلهای دریایی و آدرس aminkhodamam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سلام دوستاي گلم.امروز امروز تو اين پست جديدم يكي از آهنگهاي زيبا و احساسي از اميرتتلو رو آوردم كه ريميكس الو1 هست واسمش الو2 هست و رپش رو هم خود داداش امير ميخونه.پيشنهاد ميكنم حتما دانلودش كنين

از اين به بعد سعي ميكنم آهنگاي رپ جديد رو تو وبم بزارم كه يه جورايي تو مطالبم تنوع ايجاد كنم.

 

                                                                    دانلود با حجم  600kb

                                                                              دانلود

اميرحسين مقصودلو معروف به اميرتتلو 10 سالي هست كه ميخونه و از رپرهاي پر طرفدار به حساب مياد. اوايلش ازش خوشم نميومد و فك ميكردم از اين بچه قرتي هاست كه رو بدنشون تتو ميكنن و گوشواره ميبندن تا خود نمايي كنن ولي وقتي كارشو دنبال كردم كم كم عاشقش شدم و الان از طرفدارهاي پر و پا قرصشم و از نظر من بهترين خواننده و رپر فارس هست.تتلو كارهاش بيشتر احساسيه و 6و8 هم ميخونه گه هميشه تركهاش و موزيك ويدئو هاش دلنشين وزيبا بوده..به خصوص اونهايي رو كه تو T&T باتهي ويا اونايهايي رو كه با رضايا طومه و2AFM خونده   در آينده سعي ميكنم ترانه هاي جديد و قشنگي از تتلو بيارم وبذارم تو وب ولي يه متني هست كه در د ودل تتلو با طرفداراشه كه تازه پيداش كردم و براتون ميذارمش.خوندنش خالي از لطف نيست

خوب یکم درد‌و دل‌ دارم تا آخرش بشینید بخونید لطفا ... روز جمعه که می‌شه دلم بدجوری میگیره یاد آلبومی می‌‌افتم که چند سال زحمتشو کشیدم(زیر همکف) شب و روزمو گذاشتم پاش اونوقت خیلی‌ راحت شرکت EMA و آقای احسان آذیش پولشو بالا کشید و يه قرونشم نداد...یاد داداشی می‌‌افتم که چندین سال زحمتشو کشیدم تا بشه یه خواننده‌ قوی همه چیزو یادش دادم وقتی‌ به هدفش رسید دیگه حال منم نمی‌پرسه(اردلان طعمه) ... یاد رفیقی می‌‌افتم که غمو غصه هاش واسه من بود سگ دوش و تبلیغاتش پای من بود بعد تا شد کارگردان و معروف شد مارو یادش رفت(سعيد اس جي)... یاد اون کسائی میفتم که با آهنگات تو غمشون گریه می‌کنن تو شادیشون میرقصن بعد که یه جا میبیننت میان میگن تو اسمت چی‌ بود ؟؟؟؟ یاد اون روزایی می‌‌افتم که واقعا پول نداشتم پیشنهاد میشد برم تو عروسی‌ بخونم ولی‌ با بی‌ پولی‌ میساختم و نمی‌رفتم بعد میومدم میدیدم زیر عکسم کامنت گذاشتن خالتور ... یاد رفیقأیی میفتم که فقط دنبال اینن که باهات عکس بگیرن بزارن تو صفحهٔ فیس بوک ... یاد کنسرتی می‌‌افتم که خواننده‌ پیشکسوتمون عوض اینکه بیاد کمک کنه به من که تازه داشتم پا می‌گرفتم اومد گفت عکس این بچه قرتی و پاک کنین وگرنه من نمی‌خونم ...یاد دوبی‌ میفتم و غربتو تنهأییو گرماش و اتفاقهای بعد از برگشتن به ایران و یاد زندان.... یاد بابا میفتم که رفت ...یاد جوونی‌ و سوپر مارکت و جنس بردن در خونه‌ اینو اون ...یاد ویدئو هایی که هم باید زحمتشو بکشی هم باید خرجش کنی‌ یه قرون که ازش در نمیاد هیچ تازه شبکه هم پخششون نمی‌کنه چون توش مدل دختر نداره و لوس آنجلسی نیست ...یاد آهنگ هایی که خوندم هم شعرش هم ملودیش هم خرجش هم بدبختیش همش پای خودم بود بعد بخاطر پخش شدن تو شبکه آرمه آونگ زدم روش ..... یاد کنسرت مجانی واسه درومدن ویزا ...یاد اونایی که هیچ کودوم از اینرو نمیدوننو مسیج میدان برو بابا بچه سوسول با اون گوشوارهات ...یاد خیلی‌ چیزی دیگه که روم نمی‌شه بگم ...روز جمعه ۱۰ِ صبح تازه بیدار شدم از خواب و میبینم عجب دنیای نامردیه بعد همهٔ اینا هنوز هیچی‌ متعلق به خودم نیست
 

آره به قول داداش تتل واقعا دنياي نامرديه وقتي تو كشور خودت با اينكه طرفدارهاي زيادي داري نميتوني بخوني وبايد حتما از وطنت آواره بشي...چون رپ غير مجازه ولي آيا چهره واقعي رپ اينه؟ وقتي تو كشوري هستي كه هفت هزار سال از عمرش ميگذره چرا بايد بازم بري از فرهنگ هاي غربي و شيوه ي رپ اونا الگو برداري كني؟اونايي كه رپو به كثافت ميكشن و فك ميكنن رپ مال باباشونه مث ساسي گوركن و هيچكس كه رپ رو جنگ ميدونن اما در بين اونا رپرهايي هم هست كه پاك و خوش قلبن و درد جامعه درد اوناست مثل ياس كه با اينكه همه دوستش دارن و رپش به دل ميشينه بازم بهش مجوز نميدن و بايد تو زيرزمين بخونه چون سبكش رپه...اينا نامردي دنيا نيست نتونيم حق انتخاب داشته باشيم؟
 

[ 28 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 15:20 ] [ امین ]

زنم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!
تقاضای او همین بود !!!
زنم داد زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!!

گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!

[ 24 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 21:38 ] [ امین ]

اشکم، ولـی بـه پـای عـزیـزان چـکیده ام
خـارم، ولــــی بــه سـایــه گُل آرمـیـده ام


بـا یـاد رنگ و بـوی تـو، ای نـو بـهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام


چـون خـاک، در هـوای تــو از پـا فـتـاده ام
چون اشک، در قفای تـو بـا سر دویـده ام


من جـلوه شبـاب ندیدم بـه عمـر خـویـش
از دیــگـران حـدیـث جــوانـی شـنـیـده ام


از جـام عـافـیـت، مـی نـابـی نخــورده ام

وز شــاخ آرزو، گـل عـیــشـی نـچـیـده ام


مــوی سپـیـد را، فـــلـکـم رایــگــان نــداد
ایـن رشتـه را به نقـد جـوانی خـریــده ام


ای ســرو پـای بستـه، بـه آزادگـی مـنــاز
آزاده مـنم، کـه از هـمـه عـالـم بــریـده ام


گـر می گـریـزم از نظـر مـردمـان، «رهی»
عـیـبم مکن، کـه آهــوی مـردم نـدیـده ام

[ 20 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 20:4 ] [ امین ]

اون روزها که تنها بودی
گمشده ی دریا بودی

قایق تو شکسته بود
تنت لطیف وخسته بود

فانوس دریاییت شدم
عشق اهوراییت شدم

گذشتم از هر هوسی
تا تو به مقصد برسی

اما بجاش تو بد شدی
ازمن و عشقم ردشدی

به من یه پشت پا زدی
تهمت نا روا زدی

اون روزها که تو جنگلها
ترسیده بودی بی صدا

بین درختهای بزرگ
میون گله گله گرگ

گذشتم ازجون خودم
طعمه ی دشمنات شدم

باتیکه پاره های من
روزهای تو ساخته شدن

[ 20 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 19:51 ] [ امین ]

موفقيت در 4 سالگي يعني خيس نكردن شلوار
موفقيت در 12 سالگي يعني پيدا كردن دوست
موفقيت در 18 سالگي يعني داشتن گواهينامه
موفقيت در 20 سالگي يعني امكان ازدواج
موفقيت در 35 سالگي يعني پول داشتن
موفقيت در 50 سالگي يعني پول داشتن
موفقيت در 65 سالگي يعني امكان ازدواج
موفقيت در 70 سالگي يعني داشتن گواهينامه
موفقيت در 75 سالگي يعني پيدا كردن دوست
موفقيت در 80 سالگي يعني خيس نكردن شلوار

[ 20 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 19:27 ] [ امین ]

سخت آشفته و غمگین بودم.
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس و مشق خود را.
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا

تا بترسند از من و حسابی ببرند.
خط کشی آوردم،در هوا چرخاندم.
چشم ها در پی چوب ، هر طرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،خوب، دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم.
سومی می لرزید. خوب، گیر آوردم!!!
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود.
دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجاهمچنان می لرزید

.پاک تنبل شده ای بچه بد ”به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را.
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم ناله سختی کرد.
گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد.
اما همچنان می گریید.
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد.
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زد

سرخی گونه او، به کبودی گروید.
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند.
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم 

پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است

درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا.
چشمم افتاد به چشم کودک.
غرق اندوه و تاثر گشتم

منه معلم شرمنده شاگرد بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب و دفتر.
من چه کوچک بودم و او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام .
او به من به یاد آورد این کلام را.
که به هنگامه ی خشم نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری نکنم تنبیهی.
یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گره ای بگشایم

با خشونت هرگز...

[ 20 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 11:52 ] [ امین ]

اولین روش موثر برای قبولی اینه که به من اعتماد داشته باشین یادتون باشه اسم موسسه من اینه( کانون فرهنگی هنری غیرانتفاعی مردمی با تضمین بعدا شما پولمو کامل بده اصلا قابل نداره )
خوب وقتش رسیده بریم سراغ راهکارها و ترفندهای موسسه
1-به هیچ وجه نباید بیشتر ازیک ماه برای خوندن وقت بذارین دقیقا یک ماه قبل از کنکور شروع می کنید به خوندن یادتون باشه وقت شما خیلی مهمتراز درس خوندنه و کارهای دیگه مهمتری هم مثل چت کردن، وبلاگ نویسی ،اس ام اس، بازی پلی استیشن، کل کل با مامان، خوندن شماره تلفن های موبایل داداش ،خوندن دفترچه خاطرات ابجی و...
2-روزانه نیم ساعت بیشتر نخونین بنا به دلایلی که در بالا ذکر شد
3-از همون روز اولی که شروع کردین به درس خوندن به همه فک و فامیل بگین که میخواهین با قبولی تو یه رشته عجیب و تک که البته رشته دلخواهتونه همه رو تعجب زده بکنین.بعدا اگه یه رشته گلابی قبول شدین میتونین با حقه هایی که در ذیل ذکر شده دیگران را توجیه و خود را تبرعه نمایید
-دیدی گفتم رشته دلخواهم باعث تعجبت میشه
-چیه مگه همه باید دکتر مهندس بشن؟ قصد من خدمته
-رشته رو حال میکنی چته بابا چرا خوشحال نیستی؟ مرگ تو من خیلی سعی کردم تا رشته دلخواهم قبول بشم به جون تو تو بمیری خیلی زور زدم این زشته رو قبول شدم تو رو کفن کنن راست میگم.که با این قسم و ناله نفرینا طرف مقابل سریعا و قبل از اینکه به لقا الله بپیونده حرفتونو باور میکنه.
اگه اصلا قبول نشدین می تونین بگین حیف که درس های اختصاصیمو وقت نکردم یا اینکه بگین واسه این که این بدبخت هایی که عشق درس و دانشگاه دارن قبول بشن کشیدم کنار
اگرم یه رشته خوب قبول شدین معلومه بچه های بدی هستین و اصلا به حرفم گوش ندادین
4-رسدیدیم به چند روز مونده به کنکوریادتون باشه این چند روز حسابی ناز کنین.یادتون باشه که بعداز کنکور کسی بهتون محل چیزم نمیذاره پس تا میتونین ناز کنین میتونین از مامان بخواهین براتون موبایل جدید بخره یا از بابا بخوایین واستون ماشین بخره غدا هم واسه خودتون کم نذارین
روز کنکور وقتی سر جلسه نشستین باید به فکر زیبایی کارتون باشین .پرسسشنامه که تاثیری تو زیبایی نداره چون کسی نگاهش هم نمیکنه پس بذاریدش کنارو ببینین کدو گزینه از هر سوال پاسخنامه رو قشنگ تر میکنه.
مهمترین نکته تو کنکور اینه که حواستون باشه تا وقتی بیسکویت و ابمیوه رو میدن مبادا جلسه کنکور رو ترک کنین چون پولشو دادین .بعد از گرفتن ابمیوه و بیسکویت بهتره که جلسه رو ترک کرده و تو هوای ازاد و ابمیوه و بیسکویت رو بزنین تو رگ.
ترجیحا بعد از میل ابمیوه و بیسکویت بزنین برین کافی نت یا کافی شاپ یا کافه گلاسه واین جور کافه هاوتا یک ساعت بعد از تموم شدن وقت امتحان همونجا باشین و بعد از اون می تونین برین خونه و برای اخر کارکه همون گرفتن نتایج که در بالا ذکرشد اماده باشین. 
  حضور همه ساله شما در کنکور ارزوی ماست( کانون فرهنگی هنری غیرانتفاعی مردمی با تضمین بعدا شما پولمو کامل بده اصلا قابل نداره )

[ 18 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 19:43 ] [ امین ]

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را

جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و

درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2

دردستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این

خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی

آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه پری چوب جادوییش و چرخوند و.........اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!

خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو

دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!!

حتما پیرمرد این جمله رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک

به دنبالش خواهد دوید .

[ 18 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 19:29 ] [ امین ]

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:17 ] [ امین ]

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:53 ] [ امین ]


روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.


شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد
.


استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود
:


الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی
.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل...


استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:27 ] [ امین ]

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

[ 16 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:6 ] [ امین ]

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


 

[ 15 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 23:8 ] [ امین ]

سلامتی اونایی که

                  دردودل همه رو گوش میدن اما خدا میدونه خودشون کجا دردودل میکنن

 

سلامتی اونایی که

                    دلشون هزار بار شکست ولی هنوزم دل شکستن بلد نیستن

 

سلامتی اونایی که 

                    تو اوج سختی ومشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون می کنن

 

سلامتی رفیقی که

                     کم نذاشت ولی کم برداشت که رفیقش کم نیاره

 

[ 15 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 22:27 ] [ امین ]

       

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی

                                                             ************                                     

آ ره... بازم منم همون دیوونه ی همیشگی

                       

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟

                                                            ************

  دلم برات تنگ شده بود   این نامه رو برات نوشت 

                         

 حال منو اگه بخواهی رنگ گلهای قالیه

                                                         ************

  جای نگات بدجوری تو صحن چشام خالیه

 ابرها همه پیش منند اینجا هوا پر از غمه

                                                         ************                                                                    

    از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

 

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

                                                       فریاد زدم یا تو بیا یا...منوپیش خودت برسون

                                              

فدای تو  نمیدونی بی تو چه دردی کشیدم

                                                      ************                

   حقیقتو واست بگم به آخر خط  رسیدم

  

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

                                                       ************       قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی

    

 نمیدونی چقدر دلم تنگه برای دیدنت  

                                                      ************                                            

      برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت

 

 به خاطرت مونده یکی چشم به راهته

                                                      ************                                                                

 یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

  

  من میدونم... من میدونم  همین روزها عشق من از یادت میره

                                                              

                                                         بعدش خبر میدن که بیا دوستت داره  میمیره...          

 

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 23:14 ] [ امین ]

من خیلی خوشحال بودم!

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم، والدینم خیلی کمکم کردند،دوستانم خیلی تشویقم کردند

و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود،فقط یک چیز من رو خیلی نگران می کرد و اون خواهر نامزدم بود!

اون دختر زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد وباعث می شد

که من احساس راحتی نداشته باشم!

یه روز خواهر نامزدم  با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونشون برای انتخاب مدعیون

عروسی

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا او تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت:

اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ....!

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم!

اون گفت:من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم!

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و

بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم!!!

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک الود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

پدر نامزدم من را در اغوش گرفت و گفت تو از این امتحان موفق بیرون اومدی!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم

به خانواده ی ما خوش اومدی.

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 12:40 ] [ امین ]

زنی3 دختر داشت که هرسه ازدواج کرده بودند یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به

او دارند را ارزیابی کند.

-یکی از دامادهایش را به خانه اش دعوت کرد ودر حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد

که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت

دامادش فورا شیرجه رفت توی اب و او را نجات داد.

فردای ان صبح یک ماشین پژو206 نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود:

متشکرم.از طرف مادر زنت.

-زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این داماد هم شیرجه رفت توی اب و زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای ان روز یک پژو206 هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته شده بود:

متشکرم.از طرف مادر زنت.

نوبت به داماد اخری رسید و زن همین صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما دامادش

از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم

را به خطر بیندازم و همینطور ایستاد تا مادر زنش در اب غرق شد ومرد.

فردای ان روز یک ماشین  BMW کورسی اخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم پارک بود که روی

شیشه اش نوشته شده بود:

متشکرم. از طرف پدر زنت.

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:24 ] [ امین ]

ادب: یعنی کمک به یک خانم زیبا در عبور از خیابان حتی اگر به کمک احتیاج نداشته باشد

ازدواج: قمار زندگی است و در قمار برد با کسی است که بیشتر تقلب کند

اوراقچی: تنها موجودی که زنان را بهترین راننده می دانند

بوسه: تصادفی که فقط یک سیلی به ادم ضرر میزند

20سالگی: دورانی که پسر ها دنبال معشوقه میگردند ودخترها دنبال شوهر

چشم: عضوی که چشم چرانها به ان ارتراق میکنند

دوران مجردی: دورانی که برای مردها معمولا بعد از ازدواج شروع می شود

رفیق: کسی که همیشه به شما مقروض است

سوئ ظن: سعی در دانستن چیزی که بعدا انسان ارزو می کند که ای کاش انرا نمی دانست

سرخ پوست: مرد خوشبختی که وقتی زنش او را می بوسد صورتش ماتیکی نمی شود

هالو: شوهری که دستکش ظرفشویی را بجای اندازه دست خودش اندازه دست زنش بخرد

الکل:  مایع گرانبهاییکه همه چیز را محفوظ نگاه می دارد مگر اسرار را

ایده ال:  شوهری که بتواندبا زنش به همان دقت و ملایمتی که در مورد اتومبیل تازه اش دارد 

رفتار کند

خسیس : کسی که وقتی خانه اش اتش می گیرد برای اینکه پول تلفن ندهدتا اداره اتش 

نشانی بدود

خوش بین:  مردی که تصور کند وقتی زنی پای تلفن خداحافظی کند گوشی را خواهد گذاشت

سینما : جایی که پشت سر شما حرف میزنند

عشق : دردسری که برای فراموش کردن ان باید عشق تازه ای پیدا کرد

سنجاق قفلی:  تنها قفلی که بدون کلید باز میشود

مرد مجرد:  کسی که هنوز عیبی دارد ولی خود نمی داند 

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:17 ] [ امین ]

گاو ماما میکرد،گوسفند بع بع میکرد،سگ واق واق میکرد همه باهم صدا می زدند حسنک کجایی؟

شب شده بود اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود.حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی اید.

او به شهر رفته و در انجا شلوار جین و تی شرتهای تنگ به تن میکند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی اینه به موهای خود ژل می زند،موهای حسنک دیگر مثل پشم

گوسفند نیست،چون او موهای خود را گلت میکند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری به او گفت که تصمیم بزرگی گرفته است،کبری تصمیم داشت حسنک را

رها کندو دیگر با او چت نکند چون کبری با پترس چت می کرد،پترس همیشه پای کامپیوتر نشسته بود و چت می

کرد.

پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود او نمی دانست که سد تا چند لحظه

دیگر میشکند،سد شکست و پترس در حال چت کردن غرق شد.

کبری تصمیم گرفت برای مراسم تدفین پترس با قطار به ان سرزمین برود اما کوهها ریزش کرده بود،ریز علی دید که

کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت،ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در اورد،ریزعلی چراغ قوه

هم داشت اما حوصله دردسر نداشت.

قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شدو کبری و همه مسافران مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت،خانه مثل

همیشه سوت و کور بود،الان چند سالی هست که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان نا خوانده ندارد،او حتی

مهمان خوانده هم ندارد،او اصلا حوصله مهمان ندارد،او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند،او در خانه تخم مرغ و

پنیر دارد و گوشت ندارد،او اخرین بار که گوشت خرید چوپان دروغگو به جای گوشت گوسفند به او گوشت خر انداخت.

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.

وبه همین دلیل است که دیگر کتاب های دبستان ان داستانهای قشنگ را ندارند.

 

[ 14 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:10 ] [ امین ]

عشق از دیدگاه یک ریاضیدان:عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول   

جمله عاشقانه:اه عزیزم به اندازه ی سطح زیر منحنی دوستت دارم. 
   

  

عشق از دیدگاه اصغر خلاف در زندان:مرامتو عشقه،عشقی    

جمله عاشقانه:چاقو خوردتیم لوتی    

 

عشق از دیدگاه راننده:رادیات(رادیاتور )عشق من برات جوش اومده باور نداری به امپرم نگاه کن      

جمله عاشقانه:عزیزم دوستت دارم بوبوبوبوغ          

 

عشق از دیدگاه ارازل و اوباش:عشق سیخی چنده برو بچه سوسول دلت خوشه ،خونه خالی نداری؟     

جمله عاشقانه:بوبوغ خانوم بیا بالا خوش میگذره        

     

عشق از دیدگاه پدرم:اخه پسر مگه عشق واست نون و اب میشه؟حالا بگو ببینم پدرش چیکاره ست؟       

جمله عاشقانه:------        

 

 

[ 12 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 18:59 ] [ امین ]

زندگی حکایت مرد یخ فروشیست که به او گفتند فروختی؟

                 گفت:                              

                                                                        نفروختم ولی تمام شد.

[ 12 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 16:55 ] [ امین ]

دو تا رفیق بو دن با هم میرفتن میخونه شراب می خوردن بعد از مدتی یکیشون میمیره.اون یکی وقتی میره میخونه که شراب بخوره به ساقی میگه دوتا بریز

ساقی میگه چرا دوتا بریزم تو که یه نفر هستی

جواب میده یکی واسه خودم یکی به یاد رفیقم.

بعد از چند سال که دو باره میره میخونه به ساقی یکی بریز

ساقی میگه رفیقتو فراموش کردی

جواب میده خودم توبه کردم ولی اینو میخورم به یاد رفیقم.

سلامتی رفیق باوفا...

[ 12 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 16:28 ] [ امین ]

اینو میدونم که میدونی...

 

یعنی از چشام میخونی...

که چقدر دیوونتم...

 

ولی باز قدر نمیدونی...

میدونم میدونی...

که اگه بخواهی میتونی...

رو غرورت پا بذاری...

نری منو تنهام بذاری...

نگو نمیدونی..

 

کی شبا دلش میگیره...

کیه دلواپسته...

کی نباشی بی تو میمیره...

نگو نمیدونی کیه دلتنگه برات...

کی واسه با تو بودن... باهمه میجنگه برات...

اروم اروم میری نمیگی بی تو میمیرم...

نمیگی اگه نباشی افسردگی میگیرم...

تو کل دنیا برام تو یه دونه بودی...

من مرد رویا و تو خانم خونه بودی...

 


اروم اروم میری نمیگی بی تو میمیرم...

نمیگی اگه نباشی افسردگی میگیرم...

تو کل دنیا برام تو یه دونه بودی...

من مرد رویا و تو خانم خونه بودی...

کاش میدونستی چه سخته وقتی نیستی پیشم...

وقتی میبینم تو با یکی دیگه ای چه حالی میشم...

کاش مفهمیدی این احساسو که به تو دارم...

تو بگو چه جوری یکی دیگرو به جات بیارم...

دود سیگار با یه روح بیمار...

عکس دو نفره ی ما روی دیوار...

 

دو سه روزه بیکار توی خونه بیدار...

اشکهایی که هی میچکه روی گیتار...

دود سیگار با یه روح بیمار...

عکس دو نفره ی ما روی دیوار...

دو سه روزه بیکار توی خونه بیدار...

اشکهایی که هی میچکه روی گیتار...

اینو میدونم که میدونی...

یعنی از چشام میخونی...

که چقدر دیوونتم...

ولی باز قدر نمیدونی...

 

[ 9 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 22:57 ] [ امین ]

گله نازم

تو با من مهربون باش

واسه چشمام پل رنگین کمون باش

اسیره باد و بارونم شبو روز

گله این باغه بی نامو نشون باش

هنوز عاشق این خونم

شکستی ...

پناه این دله بی آشیون باش

دلم تنگه تو با من مهربون باش

تــــــــــــــــــهی

شدم خسته بس که با یه دست بسته خیلی سخته حرف دلم تلخه فرق تو با بقیه اینه که میشه بیشیله بیله بشینه پیشت آدم بتونه دردو دل کنعو مـــــنو ول کنعو بـــــرگ له کنعو بـــــهار زندگیمم سرد و گل کنه

آدما جلو روت میخوان خوبیه زیاد تو

ولی وقتی رفتی پشت سر میزنن زیرآبتو

اونا مثله تو نبودنو پایداری نداشتن و تو غصه ها با من کار باری نداشتن

بیا گله نازم خورده بازم تعطیلی عشق

بیا دلمو بده تو یه نظمو ترتیبی بش

گله نازم

بگو بارون بباره

که چشماتو به یاد من میاره

تماشای تو زیر قطره بارون

چه با من میکنه امشب دوباره

با بعضی کارام باعث میشه فکر کنی بدم

بزار بگم میدونم که چرا دلخوری ازم

چون وقتی سختی میاد یه عالمه

گوشه توعه که فقط یه نوا به دادمه

به خودت میگی موقعیه مشکلات بیادمه

دلگیر نشو این مرامه یه آدمه

با تو میرسه به سختیا من زورم

از گله نازم خدا بوده منظورم

خدا بوده منظورم ...

گله نازم ...

خدا بوده منظورم ...

گله نازم ...

 

 

[ 9 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 14:19 ] [ امین ]

لمس کن لحظه هایم را...

لمس کن کلماتی را که برایت مینویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست...

تابدانی نبودنت ازارم میدهد...

لمس کن نوشته هایی راکه لمس نا شدنیست و عریان که از قلبم برقلم و کاغذ می چکد...

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پرشیار...

لمس کن لحظه هایم را...

تویی که میدانی من چگونه عاشقت هستم لمس کن این بی تو بودن ها را... 

لمس کن...

[ 8 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 16:59 ] [ امین ]

 توی حیاط دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت                                                                                     

                                                                     فهمیده بود خاطر خواه خواهرش هستم

 بچه ها دور ما حلقه زده بودن میگفتن قورتش بده

                                                                        چون هیکلم بزرگ بود اون هی مشت میزد و من دفاع میکردم

باز اون مشت میزد و من فقط دفاع میکردم

                                                                            بالاخره یه خراش کوچیکی تو صورتم افتاد

فرداش خواهرش گفت حداقل یه مشت میزدی توچشش

                                        روم نشد بهش  بگم اخه چشاش شبیه تو بود

[ 8 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 16:32 ] [ امین ]

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. انان وقتی به بالای تپه رسیدن درجا یک ببربزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی وحشتناک انجام دهد یا فرار کند،پدرم با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم بود

 

[ 8 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 1:16 ] [ امین ]

سلام دوستهای گلم.امروز یه مطلب طنز اوردم تا شاید بتونم لبخند رو لبهای خوشکلتون بیارم پیشنهاد میکنم بخونید.

بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح تفکیک جنسیتی درسراسر اماکن خصوصی وعمومی کشور ؛

به بررسی روند رشد و نمو یک کودک(پسر) از مهد کودک تا پیری میپردازیم :

اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه با همکلاسی خود به نام رضا در

حال برگشت از مهد کودک است.

در مسیر برگشت از مهد کودک :

1-لضا لضا (همان رضا ) من مامانم میخواد لنج (گنج) طلا بیاره ها

رضا : مامان چیه ؟!

2-سه سال بعد در مسیر رفت به مدرسه داخل سرویس مدرسه

راننده رو به بچه های داخل سرویس :

همه زود چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه دخترانه رد میشیم!

جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟

3-پنج سال بعد از 3 سال ؛ زنگ تفریح ؛ مدرسه راهنمایی

رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی تو حیاط خونه همسایه دیدم.!!

جواد : چی ؟

رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم

جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن اینا !

4- چهارسال بعد از قبلی! سرکوچه جواد اینا

رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا

جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد.

صداش خیلی عجیب غریب بود.

یواشکی حرف میزد و میگفت یه دختره و از من میپرسید آیا پسرم ؟!

رضا : تو چی گفتی ؟

جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد !

5- شش سال بعد ؛ دانشگاه

جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر از دختره ؟!

رضا : آره منم شنیدم.میشنوی دارن میخندن! مگه اونا هم میخندن ؟

-6چند سال بعد ، شب خواستگاری

جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید ؟!

7-چند ماه بعد ، شب ازدواج

جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!

خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما هم برو تو اتاق خودت بخواب!

8-خیلی سال بعد ، دوران کهولت

جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد گفت نمیخواهید بچه بیارید ؟

خانم : از کجا بیاریم.تو جهیزیه من که بچه نبود ، تو چرا نخریدی یه دونه ؟

9-خیلی سال بعد

نسل ایرانی منقرض شد
 

[ 7 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 23:34 ] [ امین ]

[ 6 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 19:12 ] [ امین ]

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه

 

!!!

تقاضای او همین بود

!!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه

!!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

!!!!!

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین

!

سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن

!!!

[ 6 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 19:9 ] [ امین ]

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید

:

فردا چه می کنی؟

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم

.

همسرش گفت: بگو ان شاءا

...

او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی

.

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند

.

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد

.

همسرش گفت: کیست؟

او جواب داد: ان شاءا... منم

.

[ 6 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 18:58 ] [ امین ]

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

شاگرد گفت: بله، با کمال میل

 

.

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم

.

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد

.

استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود

:

الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی

.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی

.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل

...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی

 

»!

[ 6 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 18:44 ] [ امین ]

1-

پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدامیک را انتخاب می‌کنید؟

2-

الف : میمون

ب : شیر

پ : مار

ت : زرافه

به آفریقا رفته‌اید. به هنگام بازدید از یکی از قبیله‌ها، آنها اصرار می‌کنند که یکی از حیوانات زیر را به عنوان یادگاری با خود ببرید. کدام را انتخاب می‌کنید؟

3-

الف : سگ

ب : گربه

پ : اسب

ت : مار

فرض کنید خطای بزرگی انجام داده‌اید و خداوند برای مجازات شما تصمیم گرفته است که به جای انسان، شما را به صورت یکی از حیوانات زیر در آورد. کدام را انتخاب می‌کنید؟

4-

الف : شیر

ب : مار

پ : تمساح

ت :ک.و.س.ه

اگر قدرت داشتید که یک نوع از حیوانات را برای همیشه از روی کره زمین نابود کنید، کدام را انتخاب می‌کردید؟

5-

الف : گوسفند

ب : اسب

پ : خرگوش

ت : پرنده

یک روز، با حیوانی برخورد می‌کنید که می‌تواند با شما به زبان خودتان صحبت کند. دلتان می‌خواهد که کدامیک از حیوانات زیر باشد؟

6-

الف : انسان

ب : خوک

پ : گاو

ت : پرنده

در یک جزیره دور افتاده، تنها یک موجود زنده به عنوان همدم و همراه شما وجود دارد. کدامیک را انتخاب می‌کنید؟

7-

الف : دایناسور

ب : ببر

پ : خرس قطبی

ت : پلنگ

اگر قدرت داشتید که هر نوع حیوانی را اهلی و دست‌آموز کنید. کدامیک از حیوانات زیر را به عنوان حیوان خانگی خودتان انتخاب می‌کردید؟

8-

الف : شیر

ب : گربه

پ : اسب

ت : کبوتر

تحلیل

1-

اگر قرار بود برای 5 دقیقه به صورت یکی از حیوانات زیر در می‌آمدید، کدامیک را انتخاب می‌کردید؟:در زندگی واقعی، برای چه نوع آدمهایی جذابیت و کشش دارید.

الف: خرگوش– کسانی که دارای شخصیت دوگانه هستند، به سردی یخ در ظاهر اما به گرمی آتش در باطن

ب: گوسفند– مطیع و گرم

پ: گوزن– زیبا و آداب دان

ت: اسب- کسانی که غیرقابل جلوگیری، بی‌بند و بار و آزاد هستند

2-

.در فرایند ابراز عشق و درخواست ازدواج، کدام رویکرد برای شما خوشایندتر و موثرتر است.

الف: میمون – مبتکر و باذوق که هیچگاه احساس خستگی نکنید

.

ب: شیر- سرراست، صاف و پوست کنده به شما بگوید که دوستتان دارد

.

پ: مار- دمدمی مزاج، پر نوسان، نفس گرم و عشق سرد

ت: زرّافه- صبور، هرگز شما را رها نکند

3-

.دلتان می‌خواهد معشوقتان چه عقیده‌ای درباره شما داشته باشد.

الف: سگ- باوفا، صادق، ثابت قدم

ب: گربه- شیک و زیبا

پ: اسب- خوش بین

ت: مار- انعطاف‌پذیر

4-

چه اتفاقی باعث می‌شود که شما رابطه‌تان را قطع کنید/ از چه خصوصیتی بیش از همه نفرت دارید.

الف: شیر- متکبر و خودخواه، امر و نهی کن

ب: مار- هیجانی و دمدمی مزاج، نمی‌دانید چگونه او را خوشحال کنید

.

پ: تمساح- خونسرد، بیرحم، سنگدل

ت:ک.و.س.ه- ناامن

5-

دوست دارید چه نوع رابطه‌ای با او برقرار سازید.

الف: گوسفند- سنتی، بدون آن که چیزی بگوئید او بفهمد چه می‌خواهید، ارتباط برقرار کردن از طریق قلب‌ها

.

ب: اسب- هر دو بتوانید درباره همه چیز با هم صحبت کنید، هیچ چیز مخفی در میان نباشد

.

پ: خرگوش- رابطه‌ای که همیشه خود را گرم و عاشق او حس کنید

.

ت: پرنده- رابطه‌ای پایدار و طولانی و بالنده

6-

آیا به او خیانت می کنید.

الف: انسان- شما به جامعه و اخلاقیات احترام می‌گذارید، پس از ازدواج هیچ کار خلافی نمی‌کنید

.

ب: خوک- نمی‌توانید در مقابل تمایلاتتان مقاومت کنید، به احتمال زیاد خیانت می‌کنید

.

پ: گاو- خیلی سعی می‌کنید که چنین کاری نکنید

.

ت: پرنده- شما هرگز نمی‌توانید استوار و ثابت قدم باشید، شما واقعاً برای ازدواج مناسب نیستید و نمی‌خواهید تعهدی بپذیرید

7-

.درباره ازدواج چه فکر می‌کنید.

الف: دایناسور- شما خیلی بدبین هستید و فکر می‌کنید این روزها دیگر ازدواج سعادتمندانه وجود ندارد

.

ب: ببر- شما به ازدواج به صورت یک چیز گرانبها فکر می‌کنید. پس از آن که ازدواج کردید، پیوند زناشویی و همسرتان را بسیار باارزش و گرامی می‌دارید

.

پ: خرس قطبی- شما از ازدواج می‌ترسید، فکر می‌کنید آزادیتان را از شما خواهد گرفت

.

ت: پلنگ- شما همیشه طالب ازدواج بوده‌اید ولی در واقع، شناخت دقیقی از آن ندارید

8-

در این لحظه، به عشق چگونه فکر می‌کنید.

الف: شیر- شما همیشه تشنه عشقید و می‌توانید هر کاری برای آن بکنید اما به راحتی در دام عشق نمی‌افتید

.

ب: گربه- شما خیلی خودمحور و خودخواهید. شما فکر می‌کنید عشق چیزی است که می‌توانید به دست آورید و هرگاه که خواستید آن را دور بیاندازید

.

پ: اسب- شما نمی‌خواهید در قید و بند یک رابطه پایدار قرار بگیرید. به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو

ت: کبوتر- شما به عشق به صورت یک تعهد دو طرفه فکر می‌کنید

الف : خرگوش

ب : گوسفند

پ : گوزن

ت : اسب

[ 6 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 18:38 ] [ امین ]

 

[ 4 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 21:6 ] [ امین ]

نورا نراقی که در تنها مسابقه موتورسواری بانوان ایران در سال ۱۳۸۸ قهرمان کشور شده پس از دریافت گواهینامه بین المللی شرکت در مسابقات حرفه ای این رشته از آمریکا ، در کوه های اطراف تهران تمرین می کند تا برای شرکت در تورنمنت های بین المللی آماده باشد.

[ 4 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 21:1 ] [ امین ]

فان کلوب: داشتن یک شوهر هم سخت است چه برسد به خانم آنا وارگاس که سه همسر دارد.


به گزارش نیک صالحی ،این خانم ۳۷ ساله در آستانه ازدواج متوجه شد که یک شوهر در اکوادور و یک همسر نیز در مکزیکو دارد. زمانیکه گواهی شناسائی اش را در اداره ثبت جستجو کرد متوجه شد که ۱۶ سال پیش ، این ازدواج ها در این سندها ثبت شده است.

خانم وارگاس و همسر واقعی او در یک شهر دیگر ازدواج کرده بودند درحالیکه دو ازدواج قبلی این خانم به جدایی منجر نشده بود. گواهی شناسائی او نیز دچار مشکل شده بود. او باید مراقب باشد که از این به بعد کسی با نام وی ازدواج نکند!

[ 4 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 20:57 ] [ امین ]

فان کلوب: علی کریمی به همراه فرشید و خواهرش +عکس

[ 4 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 20:53 ] [ امین ]

فان کلوب: کارانو با توجه به زیبایی ظاهریش به نسبت دیگر بوکسور های زن جهان به عنوان زیباترین بوکسور زن جهان از طرف MMA در سال ۲۰۱۱ انتخاب شد

 

[ 4 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 20:50 ] [ امین ]

[ 4 / 2 / 1391برچسب:, ] [ 20:30 ] [ امین ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

می خواهی بزاری بر ی ببینی بعد تو من با کسه دیگه ایم یا فقط تو کف توام؟
امکانات وب