ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ

ღღღ فانوس دلهای دریایی ღღღ
این وبلاگ (فانوس )فقط برای نورانی کردن دلهای دریایی شما دوستان می باشد و جنبه دیگری ندارد.
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فانوس دلهای دریایی و آدرس aminkhodamam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سخت آشفته و غمگین بودم

 

.

به خودم می گفتم

:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس و مشق خود را

.

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

.

خط کشی آوردم،

در هوا چرخاندم

.

چشم ها در پی چوب ، هر طرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید

!

اولی کامل بود،

خوب، دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم

.

سومی می لرزید

.

خوب، گیر آوردم

!!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود

.

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید

.پاک تنبل شده ای بچه بدبه خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستندما نوشتیم آقا

بازکن دستت را

.

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد

.

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد

و سپس ساکت شد

.

اما همچنان می گریید

.

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،

کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد

.

گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زد

سرخی گونه او، به کبودی گروید

.

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند

.

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است

درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا

.

چشمم افتاد به چشم کودک

.

غرق اندوه و تاثر گشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب و دفتر

.

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام

.

او به من به یاد آورد این کلام را

.

که به هنگامه ی خشم

نه به فکر تصمیم

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

.

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گره ای بگشایم

با خشونت هرگز...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 30 / 1 / 1391برچسب:, ] [ 1:45 ] [ امین ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

می خواهی بزاری بر ی ببینی بعد تو من با کسه دیگه ایم یا فقط تو کف توام؟
امکانات وب